شاهزاده. از خاندان کی. از دودمان شاهی: بدانست کو نیست جز کی نژاد ز فر و ز اورند او گشت شاد. فردوسی. که آنجا فرود است و با مادر است گوی کی نژاد است و گندآور است. فردوسی. دلیری که بد پیلسم نام اوی گوی کی نژادی یلی نامجوی. فردوسی. رجوع به کی شود
شاهزاده. از خاندان کی. از دودمان شاهی: بدانست کو نیست جز کی نژاد ز فر و ز اورند او گشت شاد. فردوسی. که آنجا فرود است و با مادر است گوی کی نژاد است و گندآور است. فردوسی. دلیری که بد پیلسم نام اوی گوی کی نژادی یلی نامجوی. فردوسی. رجوع به کی شود
آداش. آتاش. (یادداشت مؤلف). دو تن که به یک نام خوانده شوند: ایا مصطفی سیرت مرتضی دل که همنام و هم سیرت مصطفایی. فرخی. هست چوهمنام خویش نامزد بطش و بخش بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او. خاقانی
آداش. آتاش. (یادداشت مؤلف). دو تن که به یک نام خوانده شوند: ایا مصطفی سیرت مرتضی دل که همنام و هم سیرت مصطفایی. فرخی. هست چوهمنام خویش نامزد بطش و بخش بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او. خاقانی
هم ناورد. دو تن که با یکدیگر نبرد کنند: به جز پیلتن رستم شیرمرد ندارم به گیتی کسی هم نبرد. فردوسی. اگر هم نبرد تو باشد پلنگ بدرّد بر او پوست از یاد جنگ. فردوسی. منم گفت: شایستۀ کارکرد اگر نیست او را کسی هم نبرد. اسدی. زره دار گردی همانگه ز گرد برون تاخت و آمد برش هم نبرد. اسدی. چو ایشان ز هم می برآرند گرد من و تو شویم آنگهی هم نبرد. اسدی. چون کوشم با غمت که گردون کوشید و نبود هم نبردش. خاقانی. چون شاهسوار چرخ گردان میدان بستد ز هم نبردان... نظامی. دلیرانه می گشت و میخواست مرد تهی کرد جای از بسی هم نبرد. نظامی. گرم ژرف دریا بود هم نبرد ز دریا برآرم به شمشیر گرد. نظامی. رجوع به هم ناورد شود
هم ناورد. دو تن که با یکدیگر نبرد کنند: به جز پیلتن رستم شیرمرد ندارم به گیتی کسی هم نبرد. فردوسی. اگر هم نبرد تو باشد پلنگ بدرّد بر او پوست از یاد جنگ. فردوسی. منم گفت: شایستۀ کارکرد اگر نیست او را کسی هم نبرد. اسدی. زره دار گردی همانگه ز گرد برون تاخت و آمد برش هم نبرد. اسدی. چو ایشان ز هم می برآرند گرد من و تو شویم آنگهی هم نبرد. اسدی. چون کوشم با غمت که گردون کوشید و نبود هم نبردش. خاقانی. چون شاهسوار چرخ گردان میدان بستد ز هم نبردان... نظامی. دلیرانه می گشت و میخواست مرد تهی کرد جای از بسی هم نبرد. نظامی. گرم ژرف دریا بود هم نبرد ز دریا برآرم به شمشیر گرد. نظامی. رجوع به هم ناورد شود
هم شکل. هم صفت. همانند. - بر این (بدین) هم نشان، برآن هم نشان، به همین ترتیب (به همان ترتیب). مانند آنچه بوده است. همین طور: چو کیخسرو و رستم نامدار بر این هم نشان تا به اسفندیار. فردوسی. نشستند هر سه بر آن هم نشان که گفتش فریدون به گردنکشان. فردوسی. بدین هم نشان تا سر کیقباد که تاج بزرگی به سر برنهاد. فردوسی. بر آن همنشان کاخ بگذاشتند به کشتی ره دور برداشتند. اسدی
هم شکل. هم صفت. همانند. - بر این (بدین) هم نشان، برآن هم نشان، به همین ترتیب (به همان ترتیب). مانند آنچه بوده است. همین طور: چو کیخسرو و رستم نامدار بر این هم نشان تا به اسفندیار. فردوسی. نشستند هر سه بر آن هم نشان که گفتش فریدون به گردنکشان. فردوسی. بدین هم نشان تا سر کیقباد که تاج بزرگی به سر برنهاد. فردوسی. بر آن همنشان کاخ بگذاشتند به کشتی ره دور برداشتند. اسدی